قلبم ایستاد وقتی تو رو اینطوری دیدم ...
قلب شکسته من سلام ، عزیزتر از جونم سلام
همیشه از خدا خواستم و می خوام که هیچ بلا و حادثه ای برات اتفاق نیوفته و همه درد و بلاهات بخوره سر من .
دیروز ساعت 4 از شرکت رفتم بیرون و چون برای دیدن صدرا جون و مبینا خانم ( نی نی گولوهای همکارام ) برنامه ریزی کردیم ، تصمیم گرفتم برم فروشگاه یاس ( هفت تیر ) براشون یه هدیه ای بخرم .
از همه جا بی خبر کلی طبقات چرخیدم و برای اون دوتا نی نی گولوها هدیه خریدم و برای شما گل پسر عزیزم هم یه لباس خوشگل و البته برای همسر گرامیم و پدر گرامی شما دو جفت جوراب خریدم .
با کلی ذوق سوار تاکسی شدم و دلم برای دیدن تو پرکشید و جلوتر رفت ....
رسیدم خونه مامان جون و تو خواب بودی ، اومدم که مثل همیشه گونه مثل گلتو ببوسم تا کمی از عطش دیدنت کم بشه ، واااااااااااااااااااااااااای خدایاااااااااااااااااااااااااا ، دیدم پسرکم با بینی زخمی و سوراخ بینی های خونی خوابیده .
مثل یه جسم بی جون کنارت افتادم زمین ، خیلی جلوی خودمو گرفتم که پیش مامان جون و آقا جون گریه نکنم آخه مامان جون بخاطر این اتقاق خیلی خودشو سرزنش کرده و آقا جون خیلی غر به جونش زده
قضیه از این قراره که وقتی تو بغل مامان جون رو مبل نشسته بودین ، جنابعالی وروجک به هوای دست زدن به قندون روی میز با صورت شیرجه زدی و مامان جون هم غافلگیر شده و شما با صورت رفتی روی میز و قندون ، شیشه میز و قندون شکسته و بینی ات با چند تا خش کوچولو زخمی شده و از بینی ات خون اومده .
واااااااااااااااای چی بگم ، خدا بلا و خطرو از همه نی نی ها و آقا کیان من دور کنه .
به دکترت زنگ زدم که اگر لازم باشه ببرمت پیشش که تلفنی راهنماییم کرد و لازم ندید بریم .
البته اتفاقات دیروز به همین جا ختم نمی شه ، هر دم از این باغ بری می رسد ....
بابا مجید با دست تا آرنج کج گرفته از بیمارستان اومد خونه مامان جون
آره گلم ، بیچاره مامان سارا ، بابا مجید از یک سال پیش انگشتِ شستِ دستِ راستش بعضی وقتادرد می گرفت و هرچی من بهش می گفتم یه دکتر بره گوش نمی کرد دیروز از درد شدید تصمیم گرفته به حرف یکسال قبل من گوش بده ( البته خیلی هم دیر نشده می بینی که ) و بره دکتر و پس از کلی معاینه و عکس و متخصص و جراح و ... مشخص گردید استخوان انگشتِ شستِ دستِ راست بابا مجید مو برداشته و باید گچ گرفته بشه
خدایا سومیشو به خیر کن ، دستت درد نکنه من دیگه طاقت ندارم به خودت قسم
خدارو شکر حال هر دو مسدوم خوب گزارش شده ( چند لحظه پیش زنگ زدم خونه مامان جون حال شمارو جویا شدم فرمودن شما صبحانه میل کردید و دنبال خاله سمیه که امروز نرفته اداره مثل جوجه ها راه افتادی ( البته چهار دست و پا ) و بابا مجیدی هم درد انگشتِ شستِ دستِ راستش برطرف شده ولی از وجود این گچ ناراضی هستن ( بوس برای اوف هر دوتاتون )
دلم ریش میشه این عکستو می بینم ولی خوب گذاشتم
(راستی سحر جون -مامان آمیتیس می گه از بس عکس کیان و تو وبلاگش گذاشتی بچه چشم خورده ، تو رو خدا دوست جونا هر وقت عکس هر نی نی رو می بینین یه ماشا... بگین منم اینکارو همیشه می کنم گاهی از دوست داشتن نی نی هامون چشم می خورن - البته ببخشید که این جسارتو کردما)
این عکستو گذاشتم که عمق فاجعه با اون لبخندِ خوشگلت کمتر بشه ( مامان سارا قربونت بشه )