شمارش معکوس برای اینکه پاهای کوچولوتو توی دنیای بزرگ بزاری
مامان
الان ساعت ١٢:٤٩ شبه و من و بابایی و شما بیداریم . بابا داره تلویزیون نگاه می کنه ، من دارم برات می نویسم و شما هم دارین پشتک و موج مکزیکی می زنید
عزیز مامان امروز ٣٠ فروردین ماه و شمارش معکوس برای اینکه پاهای کوچولوتو تو دنیای بزرگ بزاری داره شروع می شه . قدمت رو چشمام مامانم منتظرتم . ( ١٣ روز دیگه )
بزار از احوالات خودم برات بگم :
روزها بر طبق عادت (که هر روز سرکار می رفتم ) ساعت ٦ یا ٦:٣٠ صبح بیدارم تا ساعت ٩ صبح روی مبل دراز می کشم و تلویزیون نگاه می کنم تا دوباره خوابم ببره ، چشمام که سنگین شد می رم تو تختخواب و تا ساعت ١١ گاهی ١٢ ظهر خوابم .
شبها هم تا ساعت ٤ صبح بیدارم . جنابعالی هم با تکون های همیشگیت ینده رو همیاری می کنید ( ممنونم ).
بابایی که واقعاً ازش ممنونم این روزهای اخر سعی می کنه کاراشو تو خونه بکنه و بیشتر پیش ما باشه . به من خیلی داره خوش می گذره چون با هم صبحانه ، ناهار می خوریم و همش باهمیم .
من ، بابایی و شما
راستی کیان عزیزم ، عمه سمانه قبل از عید رفته بود اصفهان ( از طرف مدرسه ) و از اونجا برات یه پاپوش خوشگل خریده بود که الان عکسشو گذاشتم ببینی .
کیان : عمه سمانه عزیزم ازت ممنونم ، یه روز زمستون اینارو می پوشم با هم می ریم برف بازی
ضمناًدست عمو امید و زن عمو فروغ هم درد نکنه عیدی برات یه لباس ناز خریدن( من عاشق این لباستم که یه روز قراره بپوشیش )
و همچنین ممنون از خاله آذر که برات این کاپشن خوشگلو هدیه آورده
کیان : خاله توپولی من ممنونم ، زمستون با شما هم می خوام برم برف بازی و آدم برفی درست کنیم
پسرم من برم پیش بابایی چون تنهاست و چند بار اومده پیشم پرسیده داری چیکار می کنی من می رم پیشش تا تنها نباشه . می بوسمت عزیزم و شب بخیر