خاطرات اولین مسافرتت کیان عزیزم
سلام کیان گلم
قبل از اینکه چیزی برا بنویسم می خواهم دوباره خدارو بخاطر همه نعمت هایی که به ما داده شکر کنم ،شکر کنم که بزرگترین هدیه دنیا یعنی تو رو به ما داد . کیان می خوام بدونی که مامان عاشقانه دوستت داره .
نمی دونم وقتی که داری این خاطراتو می خونی من زنده هستم یا نه ولی دوست دارم سالهای زیادی با تو باشم و از خدا می خوام که به من عمر بده تا بیشتر لذت با تو بودن را تجربه کنم .
از این حرفهای احساساتی بگذریم . روز ٢٤ تیر که تولدمم بود با بابا خشایار ، عمه سمانه شهلا خانوم (زن بابا خشایار ) و عمو امیدینا رفتیم شمال .
صبح ساعت ٩ صبح راه افتادیم ،از اولین سفرت بگم گل من . خوش سفرتر از تو بچه ندیدم ماشا... بگم چشم نخوری .
تو راه کلی بات حال کردیم ، من و تو و بابایی با ماشین بابا خشایار اومدیم و عمه سمانه رفت تو ماشین عمو امید .
اصلاً اذیت نمی کردی چون عاشق ماشین بودی یا خواب بودی یا وقتی بیدار بودی ما بات حرف می زدیم و تو فقط می خندیدی یا اینکه با عروسک های ماشین بابایی بازی می کردی . الهی قربونت برم ببین عکستو :
و یه چیزی کشف کردیم و اون اینکه تو با کلی تلاش می تونی عروسکتو بگیری و ببری سمت دهنت . دردو بلات بخور به سرم گلم
تقریباً ساعت ٤ بعداز ظهر رسیدیم توسکا ( مجتمع تفریحی توسکا که مختص کارکنان پتروشیمی بود ) خیلی جای قشنگی بود ، هوا هم معرکه شده بود . وقتی رسیدم تو اصلاً خسته نبودی و همسفری با تو همه رو سر شوق آورده بود و هیچ کس احساس خستگی نمی کرد
وقتی روی تخت گذاشتم کلی کش و قوس اومدی و بعدش شروع کردی به خندیدن
تو برای اولین بار رفتی دریا ( البته تو آب نبردمت ) ولی روی شن های لب ساحل ایستادی و ازت عکس گرفتیم . بابایی اول تو رو نگه داشت و منو عمه سمانه و فروغ ( زن عمو ) و عمو امید رفتیم تو آب ، کلی جلو رفتیم و خیلی خوش گذشت . از ساحل تقریباً دور شده بودیم که بابایی اشاره کرد که تو داری گریه می کنی و من برگشتم ساحل و با لباس های خیس بغلت کردم و شیرت دادم و بابایی رفت تو آب .
یه کار بدم تو این هفته کردم . قلیون کشیدم .
آخه از زمان بارداری تا حالا نکشیده بودم و خیلی حال داد . البته سعی می کردم مراعات کنم که احیاناً رو شیرم تاثیر نداشته باشه که خدای نکرده تو ناراحت بشی . هر زمان تو رو می خوابوندم می رفتم سر وقت قلیون . یه وقت هایی بابا خشایار به شوخی صدا می زد کیان پاشو مامانت معتاد شد و جالب اینکه یکی دوباری هم پاشودی و شروع کردی به گریه کردن .
تو این هفته از مسافرت یه شب کنسرت رفتیم و تو اونجا اصلاً از صدای زیاد اذیت نشدی و حتی آخراش خوابت برد.
عمو امید همش می گفته این هفته که تموم بشه از هفته بعد ما دیگه هر روز کیان نمی بینیم . دلمون تنگ می شه چیکار کنیم بهش عادت کردیم .
پسر گلم انقدر تو مسافرت خوب بودی که دوست دارم همش بهم بریم سفر .
چند تا از عکس های سفرو برات گذاشتم تا ببینی .
راستی الان تو مرداد ماه هستیم و ماه رمضان شروع شده و من امسال روزه نیستم . وچقدر حیف .
حال و هوای لحظه افطار و سحری رو از دست دادم .
پسر عزیزم فعلاً می خوام ازت خداحافظی کنم . دوباره می خوام بگم دوست دارم و تو عشق منی .
بوووووووووووووووووووووووووووووس
عکس ها در ادامه مطلب
اینجا تازه رسیده بودیم و تو کلی شاد و شنگول بودی
جایکه بودیم اینجا بود
شبها بعد از شام می رفتیم پیاده روی و یا دوچرخه سواری
زن عمو فروغ - عمه سمانه که تو توی بغلشی و من
بابا خشایار و آقا کیان
آب و هوای شمال شما رو حسابی گرفته بود و بیشتر اوقات خواب تشریف داشتید
یه روز رفتیم نمک آبرود و تلکابین و شما تمام مدت تو بغل من یا بابایی خواب بودید
آقا کیان و دریا
آقا کیان و ماشین سواری
بابا و مامان آقا کیان و بقیه
و آخرین عکس در لحظات آخر مسافرت که من و تو خیلی خسته بودیم و ناراحت از اینکه سفر تموم شد