چهارماهگیت و دلبری هات
کیان عشق مامان سلام ،
یه عذرخواهی ازت بکنم بابت تاخیرم . آخه سرم شلوغ بود و فرصت نمی کردم بیام برات بنویسم.
عشق مامان چهارماهه شدی ، چهار ماهه که زندگیمون پر از عشقه فقط همینو می تونم بگم .
عسل من ، تازگی ها یاد گرفتی جیغ بزنی و از خودت سرو صدا دربیاری ، یاد گرفتی که با صدای بلند بخندی
وقتی می خندی انگار تمومه ثروت های دنیا مال من می شه زندگی من .
عشقم به یمن اجلاس سران در تهران ، ٥ روز همه جا تعطیل شد و ما با باباخشارینا رفتیم سیاهکل . خیلی خوش گذشت . در دومین مسافرتت مثل اولیش آقا بودی . صبح های زود مثل خروس بیدار می شدی و شروع می کردی به جیغ زدن و صدا درآوردن و منو بابایی سعی می کردیم ساکتت کنیم تا بقیه بیدار نشن .
خونه بابا خشایار تو سیاهکل از این خونه قدیمی هاست که بالکن داره با یه باغچه کوچولو و سقف شیرونی . خونشون تقریبا روی رودخونس . خیلی باحاله .
دوشب رفتیم لاهیجان و شام اونجا بودیم ، می رفتیم رستوران آفتاب و مهتاب ( این رستوران که می گم ماله خاله فرزانه ، خالۀ عمو محمد ) ، یه رفتیم رشت و ناهار رفتیم رستوران حسن رشتی که خیلی تعریفش شنیده بودیم ، بعدش رفتیم بازارش و خرید کردیم .
الهی مامان قربونت بره ،١٢ شهریور باید واکسن چهارماهگیتو می زدیم .
ساعت ٦ بعداز ظهر بابایی بردیم پیش دکترت ، تو مطب کلی به دکترت می خندیدی و وقتی داشت گوشی می ذاشت تا معاینت کنه بهش می خندیدی ، دکتر گفت اگه بدونی می خوام باهات چیکار کنم دیگه به من نمی خندی .
بابایی که باز ا اتاق دکتر رفت بیرون ، من پاتو سفت نگه داشتم تا تکونش ندیدی و به صورت ذل زده بود وقتی سوزن تو پات رفت داشتی می خندیدی که یکدفعه اخمات رفت تو هم و شروع کردی به جیغ کشیدن و گریه کردن . مامانت بمیره که انقدر اذیت شدی .
دو شب تب کردی تا صبح بیدار بودم و مرتب دست و پاتو می شوستم تا تبت بیاد پایین . چقدر بی حال بودی و ناله می کردی . مامانی فدات بشه .
چند از عکس های مسافرت رو برات گذاشتم نفسم .
.... این منم عزیزم یه مادر نادم و پشیمان با کلی شرمندگی و عذرخواهی از اینکه عکساتو نگذاشته بودم وانقدر دیر به دیر برات می نویسم .
کیان گلم الهی مامان فدات بشه ،عکس و خاطراترو تو پست جدید برات گذاشتم خاطرات و روزهای قشنگی که تا امروز با هم داشتیم .