عذر خواهی از پسر گلم بخاطر تاخیر یک ماهم
سلام عزیزتر از جونم
اولش بزار ازت عذرخواهی کنم به این دلیل که بیش تر از یک ماهه که مامانی برات چیزی ننوشته ، نه اینکه فراموش کرده باشم ، باور کن سرم خیلی شلوغ بود و اصلاً فرصت نداشتم وبلاگتو به روز کنم .
دلم برای وبلاگت تنگ شده بود و اینکه دو تایی با هم حرف بزنیم
عشق مامان ، می دونم مهربونی و مامانی رو می بخشی
این چیزهایی که الان برات می نویسم رو به دوستام هم گفتم ، حس می کنم تو یه پسر مهربون و دوست داشتنی خواهی شد که همه عاشقت می شن .
دوران بارداری مامانی تا امروش انقدر خوب بوده و تو انقدر با مامان کنار اومدی که تا امروز ( خدارو شکر ) هیچ مشکلی نداشتم و هر زمان هم که تو این مدت سونوگرافی و آزمایش رفتم همه چیز خوب بوده .
خانم دکتر از اینکه تو انقدر پسر خوبی هستی ازت تعریف می کنه ویکبار می گفت عاشق اخلاقت شده
دکتر بهمنی( دکتر مامانی ) یکبار که می خواست صدای قلبتو گوش کنه و منم موبایلمو رون گذاشتم تا صدای قلتو ضبط کنم ، انقدر شیطونی کردی و درست قرار نگرفتی که صدای قلبتو نمی شنیدیم ،تقریباً 20 دقیقه ای چک کرد ، آخرش هم من هم خانم دکتر نگران شدیم ، خانم دکتر دستگاه سونوگرافی رو روشن کرد و دیدیم که آقا پشتتونو کردین به ما و خوابیدین ( جون دلم )
خانم دکتر می گفت که مثل خودت شیطونه ( ولی من که شیطون نیستم تو رو نمی دونم )
اتفاقات اخیر ...
می خوام مختصری از اتفاقاتی که تو این یک ماه گذشته افتاده را برات بنویسم .
شب یلدا اولین تکون هات حس کردم مثل یه ماهی کوچولو
اگه بدونی چه حسی داشتم ، روی میل جلوی تلویزیون نشته بودم یکدفعه حست کردم ( قشنگترین احساسی که تو این دوران تجربه کردم ) و از اون روز ، هر لحظه و هر روز تکون هات بیشتر شده و تو شدی همون پسر شیطونی که خانم دکتر گفت .
بابایت یکبار وقتی داشتی تکون می خوری دستشو گذاشته بود روی شکمم و از اینکه یکدفعه تکون خوردی یه جوریش شد و سریع دستشو کشید
پسر شیطون الان هم که دارک برات می نویسم داری شیطونی می کنی و بالا پایین می پری .
بزار برات یه اتفاق بد تعریف کنم :
مامان جون 25 روز پیش پاش پیچ خورد و استخون پاش مو برداشت و پاشو گچ گرفتند و برای مدت 20 روز پاش تو گچ بود خیلی سختش بود . اولش به من گفتند فقط پاش ضرب دیده ولیکن وقتی رفتم خونه مامان جون پاشو تو گچ دیدم خیلی ناراحت شدم . یکی از دلایلی که فرصت نمی کردم برت چیزی بنویسم همین بود چون بیشتر این مدت خونه مامان جون بودم تا کمکش کنم ( البته با این وضعیتم خیلی نمی تونستم کار کنم و خاله مهناز بیشترین زحماتو می کشید ) تازه تو این موقعیت خانه تکنونی مامان جون رو هم کردیم .
چون مامان جون 21 این ماه راهی کربلاست و باید خونشو تمیز می کرد تا وقتی بسلامتی برگشت کاری نداشته باشه .
الحمدا.. پاشو باز کرده و بهتر شده .
بابایی تفلک تو این مدت انقدر کار کرد که فکر نمی کنم تابحال اینهمه کار خونه کرده باشد ( دستش درد نکنه )
یه اتفاق دیگه اینکه ، خاله نسرین ( که نی نی داره ) ، رفت مرخصی و تقریباً ١٥ روز دیگه آقای صدرا به دنیا می یاد .
پسر گلم ، خاله آذر و مامان جون
برات کلی لباس بافتنی ناز بافتن ( زاکت ، کلاه ، پلیور و.. )، دوستام هم کلی هدیه های خوشگل زحمت کشیدن برات خریدن که حتماً عکس همه آنها رو وبلاگت می زارم .
عسل مامان ، سرویس خوابتو که سفارش دادم آوردند و نصب کردند . خیلی خوشگله .
وقتی اتاقتو کامل چیدم عکساشو برات می زارم .
می خوام یه اتاق خوشگل برات بچینم که توش احساس آرامش داشته باشی پسر مهربونم .
خیلی دلم می خواد بدونم وقتی داری این وبلاگو می بینی و می خونی چند ساله شدی و آیا تو هم از این خاطرات و خوندنشون لذت می بری .
دوست دارم از نظر تو همه چیز عالی باشه ، دوست دارم وقتی بزرگ شدی ازشون خوشت بیاد و خوشحال باشی.
من و بابایی تمام تلاشمون اینه که بهترین زندگیو برات فراهم کنیم ..
خدا رو شکر من و بابایی زندگی خیلی خوبی رو شروع کردیم و تا الان همه چیز خیلی عالی بوده البته یه وقتایی زندگی شخت بوده ولیکن باز هم همه چیز خیلی خوب بوده و فقط جای تو خالیه و نتظریم بیایی و شادی زندگیمونو تکمیل کنی .
پسر گلم ، حس می کنم شما خیلی شبیه بابایی بشی ، مامان جون هم خوابتو دیده بود که و میگفت خیلی شبیه بابایی بودی ، البته با موها بور و چشمهای روشن ( مثل عمه سمانه یا عمو امیدت )
بزار یه اعترافی بکنم من عاشق بابایتم و ازاینکه شبیه اون باشی خیلی خوشحال می شم . بابایت یه مرد با اعتقادات بزرگه و خیلی هم با خداست و فکر می کنم خدا هم دوسش داره و دوست دارم تو هم مثل بابات یه مرد بزرگ بشی تا همه دوست داشته باشند . براش آرزوی سلامتی و عاقبت به خیری می کنم و امیدوارم صدها سال سایش بالای سر من و تو باشه .
عشق مامان ، ١١ بهمن تولد خاله مهناز بود و به همین مناسبت عمو محمد ( شوهر خاله مهناز ) ما رو دعوت کرد شام بیرون و همگی رفتیم فشم . تو یه شب برفی که کلی کنار رستوران برف بازی کردیم و خندیدیم . من به همه برف پرت می کردم و به سفارش بابایی کسی حق نداشت به من برف پرت کنه .
عکس های تولد خاله مهناز:
خاله مهناز و عمو محمد
از سمت راست : عمو محمد ، خاله زری ، من ، بابا مجید و خاله مهناز
ریحانه دختر خاله زری ، خاله مهناز و عمو محمد
دقت کردی شمع تولد خاله علامت ؟ بود
و یه اتفاق خوب و یکم بد : بابایی ، مامان جون ، آقا جون ، خاه آذر ٢١ بهمن ماه راهی کربلا هستند ( یادته که قدم خوب تو باعث شد قرعه کشی ثبت نام رو برنده شدند ) . بد بودنش به این دلیله که دلمون براشون تنگ می شه . براشون آرزوی سفر خوبی دارم و اونا هم برای سلامتی پسر گلم و من دعا می کنن .
پسر گلم می خوام ازت اجازه بگیرم و فعلاً بات خداحافظی کنم . قول می دم که زود به زود وبلاگتو به روز کنم .
راستی یه چیز مهم که فراموش کردم بهت بگم : منو بابایی تو انتخاب اسم خیلی داریم وسواس به خرج می دیم بخاطر همین همنوز اسم قطعی انتخاب نکردیم ، البته از بین یه عالمه اسم چند تا کاندید کردیم .
دوست داریم اسمی برات انتخاب کنیم که تو هم دوستش داشته باشی .
به خدا می سپارمت پسر عزیزم .
مامان عاشقانه دوست داره و می بوسمت .