یک تصمیم بزرگ
بنام او که عالم بر همه چیز است
کیانم سلام مامانی ،
این پست رو می خوام بااجازه ات فقط به خودم اختصاص بدم ، البته از خودم می نویسم ولی برای تو می نویسم و بخاطر تو بوده هر چی بوده ( فلسفی شد )
سالهای خیلی قبل ، اون قدیما یعنی تقریباً سال 77 ، یادمه یه روز با مامان جون رفتیم آرایشگاه و اونجا یه خانومی بود که خیلی از اینکه دخترش تو دانشگاه قبول شده بود خوشحال بود طوری که وقتی ما رسیدیم شروع کرد با خوشحالی از دخترش و از اینکه دانشگاه قبول شده تعریف کردن و ...
وقتی به مامان جون نگاه کردم حس کردم مامان چقدر دوست داره جای اون خانومه باشه ( دخترش تو دانشگاه قبول بشه ) .
اون روزا تازه دیپلم گرفته بودم و تب داغ کنکور همه جا بود ، منم تو فکرش بودم ولی براش کاری نمی کردم ، وقتی اون روز از آرایشگاه برگشتیم یه تصمیم بزرگ گرفتم اینکه بخاطر خوشحال کردن مامانم حتماً دانشگاه قبول بشم !
دیپلم تجربی داشتم ولی رشته ای که می خواستم انتخاب کنم برای دانشگاه مدیریت بازرگانی بود بنابراین مجبور بودم تمام درس های مربوط به رشته انسانی رو بخونم !!!
اون فلسفه و منطقی که هیچ بار نخونده بودم ، عربی های سختی که داشتند ، ادبیات فارسی زیاد و قطورش ... هیچ وقت یادم نمی ره صبح می رفتم تو اتاق و فقط برای WC و یا چیزی خوردن بیرون میومدم و فقط درس می خوندم ...
زمان ِکنکور رسید و ما اسباب کشی کردیم به خونه جدید ( اون موقع شهدا بودیم و رفتیم دروازه شمیران ) من با ذوق کنکور دادم و منتظر شهریور ماه شدم تا جوابش بیاد .
یادمه روزی که نتیجه کنکور اعلام کردن ( اون روزا که سایت و اینترنت اینا نبود که ) با خاله سمیه از خونه پیاده رفتیم تا فردوسی ، یه کیوسک روزنامه فروشی تو پیچ شمیران گفت که هنوز روزنامه حرف "س" نیومده ، پیاده رفتیم تا فردوسی و اونجا روزنامه رو گرفتیم ، تو خیابون دنبال اسمامون گشتیم و با کلی ذوق و جیغ و فریاد خوشحالیمونو از اینکه تو کنکور قبول شدیم به رخ بقیه کشیدیم !
طولانی میشه حتماً پس برو ادامه مطلب
تا خونه با ذوق و شوق رویاپردازی کردیم اون سال من انتخاب اول مدیریت بازرگانی دانشگاه آزادتهران-جنوب قبول شدم و خاله سمیه انتخاب چهارم ریاضی محض قبول شده بود که تصمیم داشت دوباره کنکور سراسری شرکت کنه .
آقاجون بخاطر قبول شدنمون شیرینی خرید و من به آرزوم یعنی خوشحال کردن مامانم رسیدم ، هردو خیلی خوشحال بودن که دوتا دخترشون تو کنکور قبول شدن .
دانشکده مدیریت و حسابداری بالاتر از سه راه ضرابخانه (خیایان شریعتی ) ... یادش بخیر
چه روزهای خوشی با درس و دانشگاه و استاد و دوستای دانشگاهی داشتیم
یادمه استاد اقتصاد خرد و کلان می گفت کسی تا بحال از این درس بیست نگرفته ، ولی من انقدر این رشته رو دوست داشتم که اون سال اقتصاد خرد بیست شدم و فکر کنم اقتصاد کلان 19.5 شدم !
حسابی درس می خوندم معدل هر ترمم بالای 18 بود !
سال دوم دانشگاه تصمیم گرفتم برم سرکار ، خیلی کارکردن رو دوست داشتم یادمه همیشه می گفتم دوست دارم مثل مردا صبح از خونه بزنم بیرون ، شب بیام خونه !!!
یادش بخیر چقدر مجبور شدیم آقاجون راضی کنیم که اجازه بده بریم سرکار ، من و خاله سمیه با هم یه جا رفتیم رزومه پر کردیم و چند روز بعد بهمون زنگ زدند ( اولین جایی که کار کردم انتشارات ناقوس بود)
حالا بیا آقاجون راضی کن ! می گفت مگه من مردم که شما برید سرکار ؟ بزارید بمیرم اونوقت به فکر کار باشید ( خدانکنه آقاجونم ، قربونت برم )
طفلی بالاخره راضی شد ، یادمه اومد محل کارمون تا با محیط و آدماش آشنا بشه ، خوشبختانه اولین کارمون بزرگترین کمک تو زندگی کاری مون بود ، تجربه های زیادی کسب کردیم .
اون روزا دقیقا شده بودیم دو تا مرد که صبح از خونه می زدیم بیرون و شب برمی گشتیم . انقدر با جون و دل من و خاله سمیه کار می کردیم که شدیم همه کاره انتشارات ! دفتر رو صبح ها ما باز می کردیم و شبا ما می بستیم !
تقریباً 3سال تو انتشارات ناقوس بودیم ، من زودتراز خاله سمیه از اونجا اومدم بیرون ، تقریباً 5 یا 6 ماه بیکار بودم ( ترم آخر دانشگاه بودم و بخاطر درسم ترجیح می دادم دیگه شاغل نباشم ) و بعد از فارغ التحصیلی دوباره مشغول به کار شدم و به لطف خدا اونجا از جای اولم هم بهتر بود .
از بهمن 82 تا شهریور 78 اونجا مشغول بکار بودم و به پیشنهاد یکی از دوستان برای استخدام تو parsonline از اونجا استعفا دادم و فقط 3 روز بیکار بودم بعد از 3 روز دوباره رفتم سرکار .
parsonline بهترین تجربه کاری من بود ، بعد از 3 ماه از استخدامم شدم supervisor (سرپرست) واحد فروش و تمدید ADSL از 23/6/78 تا به امروز تقریباً 5 ساله که اینجا هستم و خیلی راضی ام . از همه چیز ، محیط کار عالی ، مدیرعامل ماه ، همه چیز خوب ِ خوب ...
من کارکردن رو دوست دارم ، بهم اعتماد به نفس می ده ، بهم استقال میده ، بهم حس مفید بودن میده ، بهم حس های خوبی میده .
ولی کیانم ، من از دو سه ماه پیش با خودم خیلی دارم کلنجار می رم ، وقتی مرخصی زایمان بودم و همه ازم سوال می کردم که بعدش بر می گردی سرکارت یا نه ، با اقتدار می گفتم حتماً بر می گردم و برگشتم الان تقریباً 6 ماهه که من برگشتم و از اینکه دوباره اون حس های خوبو تجربه می کنم خیلی خوشحالم ولی تو این 6 ماه در کنار همه این حس های خوب ، یه حس بد همیشه عذابم می داد .
کنار تو نبودن اون حسه بدِ ، پسرم بزرگ میشه و من فقط مادر شبهای اونم ، پسرم غلت زدن یاد می گرفت و من تلفنی از مامان جون می شنیدم ، پسرم دندون در میاورد و من نبودم غرغراشو و بیقراری هاشو تجربه کنم ، پسرم بزرگ می شد و سهم من از بزرگ شدنت و تجربه کردنت و لذت بردنش خیلی کم بود و من به این سهم قانع نبودم .
کیانم برای تو ، بزرگ ترین تصمیم زندگی کاریمو گرفتم ، منتی بر تو نیست مادر ، برای داشتن سهمی بیشتر از تو این تصمیم رو گرفتم .
ولی می خوام بدونی که مادرها و پدرها خیلی وقتا برای بچه هاشون و بخاطر بچه هاشون از چیزایی که دوست دارن می گذرن ، می خوام یک روز سپاسگزارم باشی که شدم مادر تمام و کمالت .
می خوام انشاا.. در آینده اون زمانا که پدر شدی آماده باشی برای روزهای سخت ، شاید تو هم مثل بابا مجیدت که بخاطر تصمیم من مجبور ِ دوجا کار کنه ، مجبور به بعضی چیزا بشی ...
کیانم ، مامان سارا از Parsonline استعفا داد
( بماند که داستانی برای تایید این استعفا داشتم اونم بخاطر لطف مدیران و همکارام که نمی خواستن من برم ولی با پافشاری من با استعفام موافقت شد و من فقط تا پایان فروردین سرکار می رم و بعد از اون مامان سارا فقط مامان ساراست بدون هیچ شماره پرسنلی ! )
کیانم برای روزهای خوش با هم بودنمون تبریک می گم .
پ.ن : وقتی این تصمیم رو گرفتم تو تقویم 91 که مهمترین چیزارو می نوشتم ، برای خودم نوشتم که اگه خدای نکرده روزهای سختی هم پیش رو داشتیم ( اگه داشتیم ) و اون روزا خیلی اذیتم کرد برم و اون تقویم رو بخونم که با توکل به خدا این تصمیم رو گرفتم و تو رو خودمو بابارو و زندیگیمونو به خودش سپردم .
پس وقتی خدا هست جای هیچ نگرانی نیست عشقم .
خداااااااااااااااااااااااااااایا تا این لحظه برای همه چیز و همه چیز و همه چیز و همه چیز سپاسگزارتم .