یک ماهگی ات
کیان عزیزم سلام مامانی
روز 12 خرداد 30 روزه که زندگی من و بابایی و شادتر کردی ، انگار 30 ساله که پیشمونی و امروز 41 روزه شدی، انقدر بهت وابسته شدیم که یک لحظه هم نمی تونیم ازت دور باشیم .
هر لحظه که تو بغلمی فقط خدارو بخاطر تو شکر کردم ، از اینکه اجازه داد یکی از فرشته هاش بیاد رو زمین و زندگی من و مچیدو بهشت کنه ازش تشکر کردم .
کیانم انقدر دوست دارم که تابحال هیچکس اینطوری دوست نداشتم.
کیان ، زندگی مامان
تو این چند روز فرصت نمی کردم به وبلاگت سر بزنم و برات بنویسم .
امروز 41 روزت شده و الان تو بغلم خوابیدی و داری شیر می خوری ، الان خونه مامان جونیم . مامان جون و آقای جون امشب دارن می رن مشهد ( خوش بحالشون ، انشاا.. به زودی سه تایی من و تو بابایی می ریم پابوس امام رضا(ع) )
تو این جند وقت اتفاق های زیادی افتاده که من مهمترینشو برات می گم :
چند تا از دوستام (الهام منتظری که خودش یه نی نی تو راه داره ، خواهرش فاطمه ، مریم پابوس ، آسیه بیاضیان و مریم پاکدل ) اومدند دیدنت . خیلی خوش گذشت اونروز . کلی گفتیم و خندیدیم . خاله مهناز هم پیش ما بود . دستشون درد نکنه
از این چند روزی که گذشت برات بگم : شبهاش خیلی بیقرار بودی ، دل دردت خیلی اذیتت می کرد . همش به خدا می گفتم دل دردت بیاد برای من و تو دل درد نداشته باشی . می خوام برات بمیرم وقتی از دل درد پاهاتو تو شکمت جمع می کنی و انگشتاتو مشت می کنی .
وقتی تو خوابی انقدر معصومی که دوست دارم کنارت بشینم و فقط نگات کنم .
15 روزگیت بردیمت دکتر برای قد و وزنت .
قد همون 51 سانتی که به دنیا اومده بودی و وزنت 3کیلو و 700 گرم (300 گرم افزایش وزن داشتی )
30 روزه که شدی رفتیم دکتر دوباره برای قد و وزنت .
قد 53.5 سانتی شدی و وزنت 4کیلو و 400 گرم ( هزار ماشاا.. )
دکتر که معاینه کرد گفت به زودی باید ختنه بشی.
روزی که بردیمت برای ختنه ؛ بدترین روز عمرم بود پشت در اتاق عمل صدای گریه هاتو که می شنیدم انگار داشتند قلبمو از سینه بیرون می کشیدن . منم با تو گریه می کردم .
مامان جون و آقا جون هم با ما بودن ، آقا جون دیگه طاقت نیاورد و از پشت در اتاق عمل دور شد . بابایی که تو حیاط بیمارستان منتظر بود چون طاقت نداشت صدای گریه هاتو بشنوه .
وقتی آوردنت بیرون دیگه گریه نمی کردی و اشکت روی گونت بود ( الهی قربون اون اشکت برم )
6روز از ختنه ات گذشته بود که رفتیم دکتر برای معاینه ، وقتی دکتر معاینه ات کرد به پرستار گفت ببرینش برای درآوردن حلقه ، من مات و مبهوت به دکتر گفتم مگه نباید حلقه به صورت طبیعی بیافته ولی دکتر بد اخلاق با عصبانیت گفته نه . از لای در دیدمت که داشتی دست و پا می زدی . دوست داشتم برات بمیرم . انقدر گریه کردی که دیگه صدات گرفته بود . وقتی اومدی تو بغلم سریع آروم شدی و تا خونه تو بغلم بودی .
تا بحال نشنیده بودیم که حلقه رو دکتر خوش دربیاره ، مامان جون که شنید کلی با من دعواکرد که چرا اجازه دادم اینکارو بکنن . باباخشایار که شنید گفت پنج شنبه می رم سراغ دکتر و بیمارستان .
خداکنه زودتر خوب بشی و منو از نگرانی در بیاری .
دیروز هم مامان جون بردت حمام برای 40 روزگیت . عاشق آب گرم و حمامی . اصلاً گریه نمی کنی و دست و پا نمی زنی .
چند روزیه که به رنگ ها عکس العمل نشون می دی یکی از عروسکات که جغجغه هم هست رو خیلی دوست داری وقتی تکونش می دیم بهش ذل می زنی و ساکت می شی .
الهی فدات بشم بزار چند تا از عکس هاتو بزارم تا دوستام ببین که چقدر عوض شدی .
ببین پشه لپتو خورده
قربون تفکرت مادر