مهمونی خونه خاله سحر و بعدش مهمونی خونه خودمون با صدرا جون و مامانش
عزیز دلم سلام،
مامانی الان ساعت ١:٢١ ظهر و من سرکار و خیلی دلتنگتم . دلم برات یه ذره شده نفس مامان .
دیشب اصلاً خوب نخوابیدی، بینیت کیپ شده بود و نمی تونستی خوب نفس بکشی ،بخاط همین همش از خواب می پریدی ، منم نتونستم خوب بخوابم ، صبح هم نزدیک بود از سرویس جا بمونم .
می خوام از خاطرات چند ماه پیشت بنویسم .
مهمونی خونه خاله سحر ( مامان آمیتیس چشم قشنگه )
یه شب خونه خاله سحر دعوت بودیم و رفتیم خونشون ، خیلی به ما خوش گذشت ،خیلی بهشون زحمت دادیم. تو و آمیتیس هم یکم شیطونی کردین ولی با وجود شما دوتا مهمونی خیلی بیشتر صفا داشت .
راستی یه فاجعه من و بابایی و خاله سحر و عمو جمشید هر چهارتایی نشستیم رو کاناپه و ...
آره عزیزم کاناپه از وسط ترک خورد من و سحر یکدفعه جیغ کشیدم و آمیتیس زد زیر گریه و تو ترسیده بودی بعدش همگی فقط می خندیدیم .
دوربین تنظیم کرده بودیم که بعد از شکستن مبل ، از پاهامون که هر کی یه طرف می رفت عکس گرفت !
ولی عکس های تو و چشم قشنگ خیلی خوب شد
قربونتون برم انگار نه انگار داریم عکس می گیریم !!!
چشم قشنگ خاله
نفس مامان سوار بر روروئک آمیتیس
کیانم ، خاله نسرین و آقا صدرا ( واقعاً آقاس ) یه روز محبت کردن اومدن خونمون و اون روز هم حسابی بهمون خوش گذشت با دو تا هندونه شیرین تر از عسسسسسسسسسسسل.
هندونه من صدرا جون
عاشق نگاتم صدرا جون
تو محو خاله نسرین و صدرا عصبانی از دست تو
مامانی به زودی بازم برات می نویسم از روزهای قشنگ با تو بودن
نفسم فعلاً خداحافظت