خیلی دلتنگم کیانم
عزیز مامان سلام
امروز پنجشنبه و من ناچاراً اومدم شرکت ، ( مثلاً پنجشنبه ها تعطیلم ). امروز دیگه شما رو نبردم خونه مامان جون . آخه بابایی امروز خونس و شما رو نگه داشته . چند لحظه پیش بابایی زنگ زد و من بات کلی حرف زدم ( عشقم هر روز تا ساعت 10 می خوابی ولی امروز بابایی رو از ساعت 8:30 - 9 بیدار کردی )
کیان عزیزم تو این مدتی که وبلاگتو ساختم و برات خاطراتتو می نویسم سعی کردم هیچ وقت چیزای غمگین برات ننویسم تا ذره ای غمدار نشی که مامان از غم تو می میره .
ولی پسر مامان می دونم الان که این پست و می خونی حتماً انقدر بزرگ شدی که بدونی زندگی همیشه زیباست و تو همیشه خوشحالی ولی بعضی روزها شاید از غم دیگران غمگین باشی . دیروز وقتی داشتم به کامنت های وبلاکتو جواب می دادم به وبلاگ یکی از مامانا برخوردم که بعد از خوندنش خیلی منقلب و غمگین شدم .
فرشته مامان ، فرشته خاله زینب ( مامان وبلاگی که گفتم ) خیلی زود تنهاش گذاشته و رفته پیش خدا و خاله زینب خیلی تنهاست .
کیان مامان بهت التماس می کنم تا وقتی مامان زندس تنهاش نزاری که یه لحظه بدون تو بودن محاله .
همیشه از خدا خواستم و الان باز می خوام که از عمر من کم کنه و به عمر تو اضافه کن نفس مامان .
فرشته عزیز مامان برای غم خاله زینب دعا کن و از خدا بخواه که یکی دیگه از فرشته هاشو واسه خاله زینب و خاله الهام و خاله نفس و همه خاله هایی که منتظرن بفرسته . آمین
عشقم دلم برات تنگ شد . پنج شنبه ها ساعت کاری تا 1 و من زودی می بینمت . پس تا اون لحظه به خدای فرشته ها می سپرمت فرشته مامان .