کیان عزیزمکیان عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 10 روز سن داره

برای کیانم ، هدیه ی ناب خدا

دعوت به یک مسابقه از طرف یک دوست

کیان عشق مامان ، باز ما به مسابقه دعوت شدیم  ( این میشه دومین مسابقه ای که تا بحال شرکت کردی  ) صفورا جون مامان آوا خوشگله ، ما رو به یک مسابقه که اونم پاسخ به سوال : هدفتون از ساخت این وبلاگ چی بوده ؟ دعوت کردن ( ممنونم صفورا خانومی  )     من از گذشته ها خاطراتمو ثبت می کردم ،‌وقتی یه بچه مدرسه ای بودم وقتی دبیرستانی شدم و وقتی رفتم دانشگاه ، می نوشتم روزها و خاطرات بد و خوب رو ، تو دفتر خاطرات و گاهی تو تقویم جیبی که همیشه پیشم بود ( هنوزم چندتاشونو دارم ) ، دوست داشتم زمانایی که می شستم و خاطرات سالهای قبل رو می خوندم . الانم خیلی خوشحالم که دارم خاطرات با تو بودن رو ثبت می...
24 بهمن 1391

بی بهونه دلم بهونه گیرت شد

کیان عزیزم ، بازم مثل همیشه دلم بهونه گیرت شده الان داشتیم با بابایی تلفنی صحبت می کردیم ، بخش بیشتر حرفامون تو بودی  عشقم یاد کردیم از خندیدنات ، شیطنتات ، لجبازی هات ( جدیداً یاد گرفتی لجبازی می کنی  وقچیزی و ازت می گیریم که نکنی تو دهنت ،خودتو می ندازی رو زمین پاهاتو می بری بالا و می کوبی زمین  البته با خنده نه با گریه  )  یاد این افتادیم که بابایی همش بهت می گه: عسل بابا ، نفس بابا ، جیگر بابا کیه کیه ؟ و تو چشاتو ریز می کنی و می خندی وااااااااااااای کیان خیلی دلم هواتو کرده مامانی   چه لذت بخشه وقتی مثل دیونه هاتو خیابونو و تو تاکسی و هر جا که یاد خندیدنت و شیرین کاریهات میفتم ...
21 بهمن 1391

کیان و دو عکس متفاوت

بدون شرح!!!!!!!!!! کیان مامانی ، مخاطب این پست یکم شمایید    و بیشتر دوستانی که وبلاگتو می خونن  !! البته مدتها  بود تصمیم داشتم این دو تا عکس رو بزارم ولی نمی دونم چرا نمی گذاشتم ( دلیل قانع کننده ای بود نه ) عکس شماره 1 : وقتی دوست داشتم لباس صورتی بپوشی و کلاهت گیس بافت به شکل مو داشته باشه عکس شماره 2 : و چقدر ژستت تو این عکس با عکس شماره 1 شبیه همه ، نه ؟! البته از یک زاویه دیگه . . . . . . . . . ولی دوست جونا و کیان عزیزم عکس 1 ، کیان نیست این عکس متعلق به باران مظفری است معروف به باران قلمبه برین وبلاگش ببینن ht...
18 بهمن 1391

اولین باری که بای بای کردی

پروانه خوشگلم  که الان صداتو از پشت تلفن شنیدم و دلم پر کشید برات سلام  دیروز بر خلاف همیشه هفت تیر ترافیک نبود و من ساعت 4:30 رسیدم خونه مامان جون  بعد از کمی استراحت آماده ات کردم و زنگ زدم آژانس ، جلوی در داشتم با مامان جون و آقا جون خداحافظی می کردم و مامان جون هم داشت قربون صدقه ات می رفت : که بای بای مامانی داری می ری قربونت برم و دستشو به علامت بای بای تکون می داد یکدفعه دستتو آوردی بالا و شروع کردی به بای بای مارو میگی اینجوری شدیم بعدش اینجوری شدیم ، شمارو میگی  اینجوری شدی که اینا چرا انقدر ذوق زده شدن ؟ ، آژانسیو می گی   ( آخه 20 بار گفتیم کیان بای بای کن و تو از 20بار 1 بار نصفه و نیمه اینکار...
17 بهمن 1391

91/11/11 تولد خاله مهناز

به ستاره خواهم گفت از زمانی که سحر میدمد بر جاده شبت بتابد تا مسیر آرزوهایت بی نور نماند تولدت مبارک متن SMS که روز تولد خاله مهناز براش فرستادم . البته با مامان جون و شما رفتیم که برای خاله کادو بخریم ولی چیز مناسبی پیدا نکردیم . دیروز وقتی از سرکار برمی گشتم از سر سرسبز برای خاله یه لباس هدیه خریدم امیدوارم خوشش بیاد . خاله مهناز امسال تولدش رفته بودن خونه مادر شوهرش و پیش ما نبود بنابراین  از کیک و عکس خبری نبود . ولیکن یادش بخیر سال گذشته وقتی شما تو دل مامانی بودی با خاله مهنازاینا و خاله زری شام رفته بودیم بیرون و اونجا جشن گرفتیم تو این عکس شما هستی ولی مستتری ( تو دل مامانی ) عمو محمد(شوه...
16 بهمن 1391