کیان عزیزمکیان عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

برای کیانم ، هدیه ی ناب خدا

فروردین 92 و خاطراتش

عشق مامان سلام چندوقتی بود می خواستم چند تا از عکسای جدیدتو بزارم که فرصت نمی شد ، تو این مدت این روزها بر ما گذشت : 1 فروردین که تولد مامان جون و خاله سمیه بود ( طفلی ها چون اولین روز عیدِ همیشه تولدشون کمرنگ میشه ) 9 فروردین تولد مرتضی (پسرخاله آذر) و باباش بود که چون مادربزرگش تازه فوت کرده تولدی در کار نبود (خاله فدات بشه ) ولی باز ما دلمون نیومد و با خاله سمیه هماهنگ کردیم بدون اطلاع خاله آذر یه تولد کوچولو خونه مامان جون گرفتیم : تولد 16 سالگیت مبارک عشق خاله خیلی دوست دارم مرتضی جونم ، ایشاا... کیک جشن فارغ التحصیلی دکترات رو بخوریم (چون می دونم خیلی حواست به درسته و آرزوهای زیادی براش داری ) سیزده بدر که جایی ...
24 فروردين 1392

جشن میلادت را به پرواز می روم

  مجید عزیزم در ستاره بارانِ میلادت میان احساس من تا حضور تو حُبابی است از جنس هیچ از دستان من تا لمس نگاه تو آسمانی است به بلندای عشق جشن میلادت را به پرواز می روم دراین خانگی ترین آسمانِ بی انتها آسمانی که نه برای من نه برای تو که تنها برای “ما” آبیست سال گذشته شما پیشمون نبودی و جشن تولد بابارو ندیدی ولی امسال کلی براش قر دادی و دست زدی . خوش بحالِ بابایی ، امسال با پسرش رفتیم براش کادو خریدیم . مجید عزیزم و بابای کیان ، تولدت مبارک ( به دلیل درد لعنتی سنگ کیسه صفرا حالم بد شد و راهی درمانگاه شدم و سرم نوش جان کردم و همه برنامه ها...
24 فروردين 1392

یک تصمیم بزرگ

بنام او که عالم بر همه چیز است کیانم سلام مامانی ، این پست رو می خوام بااجازه ات فقط به خودم اختصاص بدم ، البته از خودم می نویسم ولی برای تو می نویسم و بخاطر تو بوده هر چی بوده ( فلسفی شد ) سالهای خیلی قبل ، اون قدیما یعنی تقریباً سال 77 ، یادمه یه روز با مامان جون رفتیم آرایشگاه و اونجا یه خانومی بود که خیلی از اینکه دخترش تو دانشگاه قبول شده بود خوشحال بود طوری که وقتی ما رسیدیم شروع کرد با خوشحالی از دخترش و از اینکه دانشگاه قبول شده تعریف کردن و ... وقتی به مامان جون نگاه کردم حس کردم مامان چقدر دوست داره جای اون خانومه باشه ( دخترش تو دانشگاه قبول بشه ) . اون روزا تازه دیپلم گرفته بودم و تب داغ کنکور همه جا بود ، منم ...
19 فروردين 1392

اولین کلمه ای که گفتی

.... « خدايا! اگر بايد همين حالا بروم ، لطفاً نام فرشته ام را به من بگوييد . » خداوند شانه ی او را نوازش کرد و پاسخ داد : « نام فرشته ات اهمیتی ندارد . می توانی او را مادر صدابزنی . » خدایا برای همه چیز ، یک عمر سپاسگزارم کیانم چند روزیه که یاد گرفتی بگی ماما .. این یعنی خود ِ زندگی ، خود ِ عشق ، خود ِ خدا... خیلی خوشحالم خیلی ...
14 فروردين 1392

وقتی می گم ...

هر وقت می گم چقدر خوشگل ِ عکس نی نی نازم ... سریع عکس روی دیوارو نشونمون می دی و می گی اِ اِ اِ ... یعنی عکسم ایناهاش ... عاشقتم پسرم   ...
10 فروردين 1392

اولین پست در سال 92

یا مقلب القوب والابصار عشق سال 91 مامان سلام ، عشق سال 92 مامان سلام ، عشق تمام سال های عمرم سلام .... کیانم ، سال نو مبارک ... در سال گذشته فکر می کردم چند تا پست به عنوان پست های آخر سال 91 بتونم بنویسم ولیکن چرا وقت نشد نمی دونم ! آخه من تا 28 اسفند سرکار بودم چه سالی خواهد بود سالی که وجودت شروعش را برای ما متفاوت کرد ، 4 سال گذشته من و بابایی لحظه تحویل سال در سکوت ، به سالی که گذشت و به سال جدیدی که پیش رو داشتیم خیره می شدیم و با خدا حرف می زدیم ولی امسال چه متفاوت بود لحظه تحویل سال ... تو بودی ، تو بودی ، تو بودی ، سفره هفت سین و سال نو .... تحویل سال ساعت 2:31 ظهر بود و تو از صبح که از خواب بیدار شدی ، شروع کردی به ...
8 فروردين 1392

کیان 92

بیچارم کردی از بس که از تو شومینه میارمت بیرون ... روزی 30 بار کتابای طبقه پایین کتابخانه رو که دستت بهش می رسه رو می ریزی پایین همشم می زنی  و نتیجه اش این میشه که اینطوری می خوابی و نتیجه دیگه اینکه همه این روزا می گن سارا چقدر لاغر شدی ! رژیم گرفتی ؟ عمراً بهشون بگم که چطوری لاغر شدم     ...
8 فروردين 1392