کیان عزیزمکیان عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 16 روز سن داره

برای کیانم ، هدیه ی ناب خدا

شش ماهگیت مبارک عشقم

مامانی سلام ، عزیز مامان شش ماهگیت مبارک ، عشقم روزی که رفتیم چکاپ شش ماهگیت شما خیلی سرفه می کردی و دکترت برات دارو تجویز کرد و قرار شد واکسن شش ماهگیتو با تاخیر بزنیم . الهی فدات بشم مامانی قدت شده ٦٧ سانتی متر و وزنت ٦ کیلو ٦٠٠ گرم ( هزار ماشاا.. ) اینم یکی از هزاران عکست !!! در شش ماهگی ( آخه چپ و راست ازت دارم عکس می گیرم دیگه .. ) ولی نفسم ،دو شب پیش که خونه بابا خشایارینا بودیم (عید غدیر) و تولد عمه سمانه هم بود ... عمه جونٍ کیان تولدت مبارک   شما خیلی بیحال بودی، وقتی برگشتیم خونه حالت بد شد و تا صبح تب داشتی ، عمرم تبت خیلی بالا بود و تو هم مظلومانه سرتو می ذاشتی رو شونم و فقط ناله می کرد...
15 آبان 1391

مهمونی خونه خاله سحر و بعدش مهمونی خونه خودمون با صدرا جون و مامانش

عزیز دلم سلام، مامانی الان ساعت ١:٢١ ظهر و من سرکار و خیلی دلتنگتم . دلم برات یه ذره شده نفس مامان . دیشب اصلاً خوب نخوابیدی، بینیت کیپ شده بود و نمی تونستی خوب نفس بکشی ،‌بخاط همین همش از خواب می پریدی ، منم نتونستم خوب بخوابم ، صبح هم نزدیک بود از سرویس جا بمونم . می خوام از خاطرات چند ماه پیشت بنویسم . مهمونی خونه خاله سحر ( مامان آمیتیس چشم قشنگه ) یه شب خونه خاله سحر دعوت بودیم و رفتیم خونشون ، خیلی به ما خوش گذشت ،‌خیلی بهشون زحمت دادیم. تو و آمیتیس هم یکم شیطونی کردین ولی با وجود شما دوتا مهمونی خیلی بیشتر صفا داشت . راستی یه فاجعه من و بابایی و خاله سحر و عمو جمشید هر چهارتایی نشستیم رو کاناپه و ... آره...
11 آبان 1391

بازگشت به کار و روز های سختی که بدون تو داره می گذره

عزیز مامان سلام . عشقم ،‌همه زندگی مامان ، من از دیروز یعنی اول آبان ماه ( ١٢ روز زودتر از پایان شش ماهگیت ) برگشتم سرکار ، دیروز و امروز غمگین ترین ساعت ها رو گذروندم . البته دیروز ساعت ١٢ مرخصی گرفتم و زود اودم خونه مامان جون . امروز هم از صبح بیشتر از ٥بار زنگ زدم خونه مامان جون و حالتو پرسیدم ، با مامانی حرف زدی ، بعضی دارم که حتی نمی تونم گریه کنم . فقط منتظر ساعت ٤:٣٠ هستم تا زودی بیام پیشت عسلم . کیانم من الان شرکتم و باید به کارام برسم . همکارای شرکت هم بابت برگشت به کارم و خیر مقدم به عزیز دل مامان که شش ماه پیش به دنیا اومدی پیام تبریک رو سایت داخلی شرکت گذاشتند . کیان مامان دوستت دارم .    عسلم به ز...
2 آبان 1391

از این ماه تا اون ماه

سلام عشقم ، حتماً پیش خودت گفتی مامانم از این ماه تا اون ماه یکبار هم به وبلاگم سر نمی زنه ؟!!!   حق با توئه ،‌من شرمنده ام . الان هم فقط اومدم که سلامی عرض کنم و عذرخواهی کنم بابت تاخیرم و برم ولی قول می دم زود زود بیامو وبلاگتو به روز کنم . اگر بدونی چه اتقاقایی افتاده  .... زندگی مامان فعلاً خداحافظ   ...
24 مهر 1391

خاطرات و روزهای قشنگی که تا به امروز به من هدیه کرد

عمرم سلام ، از دست مامانی که ناراحت نشدی درسته ؟ آخ جون نفس مامان اگه بدونی چند تا عکس تا به حال ازت گرفتیم !!!!!!!!  ولی من تعداد کمی از اونا تو وبلاگت گذاشتم . تو این پست فقط با عکس هات خاطرات رو ثبت کردم    عکس های شمال ( سیاهکل ) چه آفتابیه بابا ، چشممون اذیت شد ... خوش سفری تو عکسهات معلومه عشقم یادم نیست من و تو بابت چی انقدر خندیدیم ؟!! مخصوصاً تو قربون خندیدنت بابا خشایار و شما که رو تاب بچگی عمه سمانه نشستید حمام به سبک کاملا سنتی ( ولی چه حالی داد کیانم )  من و عشقم  عمه سمانه و عشق من   یک روز رفتیم خونه خاله آذر ( کرج ) و شبو اونجا مو...
4 مهر 1391

چهارماهگیت و دلبری هات

کیان عشق مامان سلام ، یه عذرخواهی ازت بکنم بابت تاخیرم . آخه سرم شلوغ بود و فرصت نمی کردم بیام برات بنویسم. عشق مامان چهارماهه شدی ، چهار ماهه که زندگیمون پر از عشقه فقط همینو می تونم بگم . عسل من ، تازگی ها یاد گرفتی جیغ بزنی و از خودت سرو صدا دربیاری ، یاد گرفتی که با صدای بلند بخندی وقتی می خندی انگار تمومه ثروت های دنیا مال من می شه زندگی من . عشقم به یمن اجلاس سران در تهران ، ٥ روز همه جا تعطیل شد و ما با باباخشارینا رفتیم سیاهکل . خیلی خوش گذشت . در دومین مسافرتت مثل اولیش آقا بودی . صبح های زود مثل خروس بیدار می شدی و شروع می کردی به جیغ زدن و صدا درآوردن و منو بابایی سعی می کردیم ساکتت کنیم تا بقیه بیدار نشن . خونه بابا خ...
4 مهر 1391

ماه رمضان و یه شب باحال با آمیتس خوشگله

کیان گلم سلام . الهی من فدات بشم که الان تو خواب نازی . پسر عزیزم امروز آخرین روز ماه رمضان . ماه رمضان امسال نتونستم روزه بگیرم بخاطر همین خیلی حسش نکردم .  خوشبحال هر کسی که روزه بود . آخه اگه بدونی سحراش چه حالی میده و یا افطاراش . خدارو دوباره بخاطر وجود تو سپاسگزارم و ازش می خوام انقدر زنده باشم که یه روزی با گل پسر سر سفره افطار باشم و خرما بهش تعارف کنم تا روزه شو باز کنه . نفس مامان هفته گذشته خاله سحراینا ( مامان آمیتیس خوشگله ) دعوت کردیم خونمون . قطعاً تو اون شب به یاد نخواهی داشت ولی آمیتیس با یه گل ناز لای موهاش وارد خونمون شد هر دوتایی نی نی های خوبی بودید . به ما خیلی خوش گذشت امیدوارم به خاله سحر و عمو جمشید هم خوش گ...
28 مرداد 1391

سه ماهگیت مبارک فرشته خوشبختی من

سلام نفس مامان هر روز دارم عاشق تر می شم . اگه بخوابی دلم برات تنگ می شه و دوست دارم زودتر از خواب بیدار بشی . زندگیم معنای دیگه ای پیدا کرده فقط بدون که مامان بعد از خدا و بابات تو رو می پرسته عسلم . روز 12 مرداد ماه سه ماه شدی و برای چکاب با بابایی بردیمت دکتر .خداروشکر همه چی خوب بود و شما یه فرشته سالمی. تو سه ماهگی قدت 62 سانتی متر ( ماشاا.. ) و وزنت 6 کیلو و 50 گرم که دکتر گفت وزنت تقریباً 100گرم کم داره اونم بخاطر رفلاکس معده ته نفس مامان که انشا.. به زودی خوب می شی . چند روز پیش با خاله مهناز بردیمت دفتر عمو محمد ( شوهر خاله مهناز ) تا ازت چند تا عکس بندازیم تا بابایی اونارو چاپ کنه . چند تا از عکساتو با عمه سمانه انتخاب...
23 مرداد 1391

خاطرات اولین مسافرتت کیان عزیزم

سلام کیان گلم قبل از اینکه چیزی برا بنویسم می خواهم دوباره خدارو بخاطر همه نعمت هایی که به ما داده شکر کنم ،شکر کنم که بزرگترین هدیه دنیا یعنی تو رو به ما داد . کیان می خوام بدونی که مامان عاشقانه دوستت داره . نمی دونم وقتی که داری این خاطراتو می خونی من زنده هستم یا نه ولی دوست دارم سالهای زیادی با تو باشم و از خدا می خوام که به من عمر بده تا بیشتر لذت با تو بودن را تجربه کنم . از این حرفهای احساساتی بگذریم . روز ٢٤ تیر که تولدمم بود  با بابا خشایار ، عمه سمانه شهلا خانوم (‌زن بابا خشایار ) و عمو امیدینا رفتیم شمال . صبح ساعت ٩ صبح راه افتادیم ،‌از اولین سفرت بگم گل من . خوش س...
9 مرداد 1391

واکسن دو ماهگیت

 سلام کیان عزیزم ببخشید که دیر به وبلاگت سر زدم ، آخه بعد از اینکه واکسن زدی چند روزی خونه مامان جونینا بودیم و بعدش هم رفتیم مسافرت و فرصت نشد تا برات بنویسم . روز 13 تیر ماه ساعت 5 بعد از ظهر با بابایی بردیمت دکتر برای واکسن زدن ، چقدر روز بدی بود اولش دکتر معاینت کرد و قدو وزنتو چک کرد . الهی قربونت بشم قدت شده 56 سانتی متر ( ماشاا.. ) و وزنت هم 5 کیلو 400 گرم ( هزار ماشاا..) . بعدش دکتر به منشی گفت که واکسنتو بیاره و تو رو رو تخت خوابوندم . بابایی که از اتاق رفت بیرون چون گفت دلشو نداره ببینه . منم اصلاً دلشو نداشتم دکتر بهم گفت که پاتو سفت نگه دارم وقتی دید پاتو نگه داشتم ولی صورتمو کردم اونطرف تا نبینم به منشیش گفت که به من ک...
1 مرداد 1391