کیان عزیزمکیان عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 16 روز سن داره

برای کیانم ، هدیه ی ناب خدا

دو ماهگیت و یه مهمونی کوچولو با حضور چند تا از همکارای عزیزم

کیان گلم سلام عزیزم. قبل از همه چیز دو ماهگیت مبارک نفسم . روز 12 تیر ماه یعنی دو روز پیش چند تا از دوستام ( همکارام ) اومدند دیدنمون. از همشون سپاسگزارم خیلی از دیدنشون خوشحال شدم  آخه دلم برای همشون تنگ شده بود . خاله سحر آمیتیس با خودش نیاورده بود . چقدر من و تو به دلمون صابون زدیم که آمیتیس می بینیم تو هم پسر خوبی بودی یه کوچولو نق نق کردی ، بعدش کارخرابی کردی مجبور شدوم دوستامو تنها بزام برم جاتو عوض کنم ( البته متینه هم فضولی می کرد و همش می خواست تو رو ببینه ) . بعدش همش بغل سحر جون بودی و تو بغل سحر جون هم خوابیدی . چند تا عکس انداختیم که برات گذاشتم تا ببینی . اونروز هم می خواستم ببریمت واکسنتو بزنی ...
14 تير 1391

یه گپ کوچولو با پسرم

سلام عشقم ، سلام زندگی من ، سلام همه هستی مامان نمی دونم الان که داری این خاطراتو می خونی چند ساله شدی ؟ ولی می خوام بدونی که اگه توی دنیا چیز با ارزشی وجود داشته باشه فقط وجود نازنین تو پسر گلمه . خدایا باز هزار مرتبه شکرت بخاطر این فرشته ناز ، خدایا شکرت بخاطر این موجود دوست داشتنی و باز ممنونم بخاطر اینکه منو لایق مادر شدن دونستی  . پسر عزیزم امروز 10 تیر ماهه و دو روز دیگه شما دو ماهه می شی . کیان عزیزم ، چند روزیه که وقتی داری شیر می خوری یکدفعه شیر خوردنو متوقف می کنی و به صورتم نگاه می کنی و شروع می کنی به خندیدن و بعدشم صداهای جورواجور از خودت در میاری . انگار داری بام حرف می زنی مامانی . تو این یک ماهی که گذشت دل در...
10 تير 1391

یک ماهگی ات

کیان عزیزم سلام مامانی  روز 12 خرداد 30 روزه که زندگی من و بابایی و شادتر کردی ، انگار 30 ساله که پیشمونی  و امروز 41 روزه شدی، انقدر بهت وابسته شدیم که یک لحظه هم نمی تونیم ازت دور باشیم . هر لحظه که تو بغلمی فقط خدارو بخاطر تو شکر کردم ، از اینکه اجازه داد یکی از فرشته هاش بیاد رو زمین و زندگی من و مچیدو بهشت کنه ازش تشکر کردم . کیانم انقدر دوست دارم که تابحال هیچکس اینطوری دوست نداشتم. کیان ، زندگی مامان تو این چند روز فرصت نمی کردم به وبلاگت سر بزنم و برات بنویسم . امروز 41 روزت شده و الان تو بغلم خوابیدی و داری شیر می خوری ، الان خونه مامان جونیم . مامان جون و آقای جون امشب دارن می رن م...
23 خرداد 1391

عکس های جدید آقا کیان

کیان عزیزم ، زیاد فرصت ندارم تا برات بنویسم ، تمام وقتمو به خودت اختصاص دادی . البته با جون و دل حاضرم تا آخر عمر تمام لحظه لحظه هام برای تو باشه . الهی فدات بشم که بعضی از شبها بیقراری می کنی ، دلم می خواد برات بمیرم وقتی از درد دلت گریه می کنی . مامانم من همیشه با توام ، به من قول بده که تو هم همیشه با من باشی . عاشقانه دوست دارم . بیا یکم از عکس هایی که تو این 20 روز زندگیت ازت گرفتیم ببینیم  : ...
1 خرداد 1391

و آغوشت گرمترین جایی برای زیستن « مادر » - به بهانه روز مادر

آسمان را گفتم می توانی آیا بهر یک لحظهء خیلی کوتاه روح مادر گردی صاحب رفعت دیگر گردی گفت نی نی هرگز من برای این کار کهکشان کم دارم نوریان کم دارم مه وخورشید به پهنای زمان کم دارم *** خاک را پرسیدم می توانی آیا دل مادر گردی آسمانی شوی وخرمن اخترگردی گفت نی نی هرگز من برای این کار بوستان کم دارم در دلم گنج نهان کم دارم *** این جهان را گفتم هستی ومکان را گفتم می توانی آیا لفظ مادر گردی همهء رفعت را همهء عزت را همهء شوکت را بهر یک ثانیه بستر گردی گفت نی نی هرگز من برای این کار آسمان کم دارم اختران کم دارم رفعت وشوکت وشان کم دارم عزت ونام ونشان کم دارم *** آنجهان راگفتم می توانی آیا لحظه یی دامن مادر باشی مهد...
1 خرداد 1391

کیان ، دنیای مامان ، به دنیا خوش آمدی

خدایا عاشقتم ، خدایا سپاسگزارم بخاطر این هدیه دوست داشتنی خدایا بخاطر کیان و فرصتی که دادی تا عشق مادری را تجربه کنم بی انتها سپاسگزارتم. کیان عزیز ، تو در تاریخ 12/2/91 روز سه شنبه - ساعت 8:40 صبح در بیمارستان مادران به دنیا اومدی (روزی که هم سالگرد ازدواج من و بابایی و هم تولد آقا جون ) پسرم ای کاش این روزها حالم بهتر بود تا بیشتر از حسم برات می نوشتم .الان فرصتی دست داد تا عکس هاتو بزارم تا دوستام که خیلی منتظرن ببیننت بیشتر از این منتظر نمونن . و یک روز بعد از تولدت : به زودی بر می گردم .   ...
18 ارديبهشت 1391

یعنی یک روز دیگه می بینمت؟

کیان عزیزم ، بالاخره 9 ماه انتظار به پایان رسید و روز سه شنبه ( فردا نه پس فردا ) می بینمت . باورم نمی شه . همه منتظرن . مامان جون می گه این دو سه روز آخر خیلی داره دیر می گذره . الان هم داری تکون می خوری . جات دیگه تنگ شده نه ؟ الهی فدات بشم . امروز صبح زود ( ساعت 7 وقت قرصم بود ) بیدار شدم ، بابایی بیدارم کرد بعدش دیگه نخوابیدیم ، ولی من ساعت 9 - 10 صبح خوابم گرفت و رفتم خوابیدم ولیکن بابایی بیدار موند . ساعت 12 بیدارم کرد طفلکی خودش ناهارو حاضر کرده بود و میزو چیده بود ( مجیدی عاشقتم انقدر مهربونی ) . بعدش بابایی خوابید و من کارهای خونه رو کردم . کیان عزیزم همه دوستام هر روز تماس می گیرند یا sms می دن که حالمونو بپرسن ( از لطف ه...
10 ارديبهشت 1391

باید که عشق ورزیدباید که مهربان بود / زیرا که زنده ماندن هر لحظه احتمالیست

کیان عزیزم سلام . شعری که تو عنوان نوشتم ، در صفحه اول وبلاگ آمیتس که خاله سحر براش نوشته:  می خوام برات یه خاطره غم انگیز بنویسم مامانی . بابای خاله سحر ( مامان آمیتیس ) فوت کرد . ( روز شهادت حضرت فاطمه (س) به خاک سپرده شد/ خانم فاطمه زهرا شفاعتشو بکن ) عزیز دلم ، دلم به اندازی یه دنیا گرفته ، الان هم فقط منو تو خونه ایم بابایی بابت یک موضوع کاری الان رفت بیرون . دلم یه عالمه گریه می خواد ولی پسرم بخاطر تو نمی تونم نمی دونم چی بگم ، فقط اینکه همه کارهای خدا رو حکمته و خواست فقط خواست خداست . ما هم تسلیم به خواست خداییم . فقط برای سحر جون و خانوادش صبر از خدا می خوام که بتونه این غمو تحمل کنه . بخاطر وضعیت خاصم نتونستم برم...
7 ارديبهشت 1391

خداحافظی با دوران بارداری ( دلم برای این دوران تنگ می شه )

کیان عزیزم ، امروز 5 اردیبهشت ماهه و فقط 7 روز دیگه باقی مونده . کیان عزیزم چقدر منتظر دیدنتم ، چقدر منتظرم بغلت کنم ، ببوسمت . راستشو بخوای خودمو تو روز 12 اردیبهشت تصور می کنم ، اتاق عمل و دیدنت برای اولین بار . بهش که فکر می کنم ضربان قلبم می ره بالا . دعا می کنم همه کسایی که منتظر تجربه این حس هستند هر چی زودتر تجربش کنن . حس مادر شدن هر لحظهش قشنگه . خدایا هر زنی که دوست داره مادر بشه و منتظر که تو بهشون این هدیه رو بدی ، بیشتر  از این منتظر نزار و بهشون یه فرشته هدیه کن . کیان عزیزم ، هر شب با بابایی صحبته اینکه تو چه شکلی هستی ؟ واقعاً شبیه کدوممون هستی عشقم ؟ دیروز برای آخرین بار از دوره های ویزیت دکتر ( قبل...
5 ارديبهشت 1391

12 روز دیگه تا 12 اردیبهشت

 روز دیگه من تو می بینم . وای که چقدر هیجان زده هستم . خوش قدم مامان یکبار دیگه بهمون ثابت شده که خیلی پسر خوش قدمی هستی . چند روز پیش (23 اردبیهشت روز تولد بابایی ) خونمونو تحویل گرفتیم ( از آنجایی که خیلی خوش قدمی ما موفق شدیم یه خونه بخریم ). بابا خشایار سمت (مدیریت )  بالاتری تو اداره گرفت ( خیلی منتظر این سمت بود ، بهشون تبریک می گم) بابا مجید هم دنبال یک موضوعی بود که به این زودی ها حل نمی شد و به یومن قدم های گل پسرش یکشبه حل شد . قربونت برم که انقدر خوش قدمی عسل مامان .      ...
1 ارديبهشت 1391