کیان عزیزمکیان عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 2 روز سن داره

برای کیانم ، هدیه ی ناب خدا

آمدی و آسمان و زمین را برایم بهشت کردی...

کیانم ،  یکساله شدی و من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم که تو خلق شده ای برای من تا زیباترین لحظه ها را برایم بسازی . . . پسر عزیزم ، فرشته آسمونی من سالروز  زمینی شدنت مبارک... 12 اردیبهشت 91 دو ساعت بعد از به دنیا اومدنت و 12 اردبیشهت 92 ، پنج شنیه شب مصادف با تولد آقا جون ( آقاجونم تولدت مبارک) و پنجمین سالگرد ازدواجمون   به خاطر روزهای سخت نتونستم برات جشن تولد بگیرم ، ولی خونه مامان جون به همراه همه خاله ها یک جشن کوچولو گرفتیم و از اول جشن فقط وسط رقصیدی و دست زدی بازم از عکسای تولدتو می زارم   ...
28 ارديبهشت 1392

جای نگرانی نیست ...

سلام به همه دوستان عزیزم که بزگترین موهبت خداوند در این دنیای پر از حادثه است... ممنونم که با کامنتهایی که می گذاشتید جویای احوال من و کیان بودید ... من بعد از 8 روز ( از 92/1/27 تا 92/2/4) از بیمارستان مرخص شدم !!!!!!!!!!!! بیمارستان و روزهای سخت گذشت ..... خدایا بخاطر سلامتی که به ما انسانها دادی و ما قدر نمی دونیم و شکر شایسته بجا نمیاریم هزار بار سپاسگزارم... خدایا یک لحظه دستمان را رها نکن ... خدایا ممنونم بخاز اینکه باز من کنار کیانم ... خدایا سلامتی و سعادت رو روزی بی پایان پدر و مادرم ، همسرم و خواهرانم قرار بده که در این روزهای سخت کنارم بودند ... خدایا تو را هزاران بار شکر   پ.ن 1 : روزهای سخت رو هر چند...
9 ارديبهشت 1392

خداحافظ ای ...

امروز  26/1/92 رفته بودم دفتر پردیس ( پارک فن آوری )  همکارا یه مراسم خداحافظی ترتیب داده بودند. خیلی لطف داشتند و کلی آرزوهای خوب برای من و تو کردند . منم به پاس از لطفشون این ایمیل رو براشون فرستادم : سپاس خدای را که سخنوران، در ستودن او بمانند و شمارندگان، شمردن نعمت های او ندانند و کوشندگان، حق او را گزاردن نتوانند به پاس از همه دوستان و همکاران گرامی خداوند منان را شاکرم که بر من منت نهاد تا بخشی از عمر خویش را در جمع با صفا و پر محبت شما همکاران گرامی سپری کنم ، به یقین ادعا میکنم که طول این مدت بهترین روزهای زندگی کاری ام بوده و هرگز فراموش نخواهد شد . و با سپاس و قدر دانی از الطاف مدیران گرامی ، از خداو...
26 فروردين 1392

یازده ماهگی و کمی مانده تا یک سالگیت

عشقم سلام،‌ باورم نمیشه که تا چند روز دیگه می خوایم جشن یک سالگی برات بگیریم . سال گذشته این روزها یادمه روز شماری می کردم برای ١٢ اردیبهشت و دنیا اومدنت با یه دنیا استرس ! مرخصی زایمانم هم شروع شده بود و هر روز خونه خودمون بودیم یا خونه مامان جون بودیم ! و امروز ... تا روز شنبه ٣١/١/٩٢ فقط می رم سرکار و بعدش حتماً قراره بهمون خوش بگذره ! چند روز پیش برای چکاپ یازه ماهگی با هم رفتیم پیش دکتر منصوری و تو یازده ماهگی : قدت :٧٤ سانتی متر وزنت : ٩ کیلو ١٥٠ گرم ( قربون خودتو ١٥٠گرم وزنت ) و دکتر منصوری فرمودند که یواش یواش شیر پاستوریزه هم بهت بدیم ، و یه چیز خیلی خوبِ دیگه  که می تونی بستنی بخوری و من عاشق روزهای ام که ...
26 فروردين 1392

فروردین 92 و خاطراتش

عشق مامان سلام چندوقتی بود می خواستم چند تا از عکسای جدیدتو بزارم که فرصت نمی شد ، تو این مدت این روزها بر ما گذشت : 1 فروردین که تولد مامان جون و خاله سمیه بود ( طفلی ها چون اولین روز عیدِ همیشه تولدشون کمرنگ میشه ) 9 فروردین تولد مرتضی (پسرخاله آذر) و باباش بود که چون مادربزرگش تازه فوت کرده تولدی در کار نبود (خاله فدات بشه ) ولی باز ما دلمون نیومد و با خاله سمیه هماهنگ کردیم بدون اطلاع خاله آذر یه تولد کوچولو خونه مامان جون گرفتیم : تولد 16 سالگیت مبارک عشق خاله خیلی دوست دارم مرتضی جونم ، ایشاا... کیک جشن فارغ التحصیلی دکترات رو بخوریم (چون می دونم خیلی حواست به درسته و آرزوهای زیادی براش داری ) سیزده بدر که جایی ...
24 فروردين 1392

جشن میلادت را به پرواز می روم

  مجید عزیزم در ستاره بارانِ میلادت میان احساس من تا حضور تو حُبابی است از جنس هیچ از دستان من تا لمس نگاه تو آسمانی است به بلندای عشق جشن میلادت را به پرواز می روم دراین خانگی ترین آسمانِ بی انتها آسمانی که نه برای من نه برای تو که تنها برای “ما” آبیست سال گذشته شما پیشمون نبودی و جشن تولد بابارو ندیدی ولی امسال کلی براش قر دادی و دست زدی . خوش بحالِ بابایی ، امسال با پسرش رفتیم براش کادو خریدیم . مجید عزیزم و بابای کیان ، تولدت مبارک ( به دلیل درد لعنتی سنگ کیسه صفرا حالم بد شد و راهی درمانگاه شدم و سرم نوش جان کردم و همه برنامه ها...
24 فروردين 1392

یک تصمیم بزرگ

بنام او که عالم بر همه چیز است کیانم سلام مامانی ، این پست رو می خوام بااجازه ات فقط به خودم اختصاص بدم ، البته از خودم می نویسم ولی برای تو می نویسم و بخاطر تو بوده هر چی بوده ( فلسفی شد ) سالهای خیلی قبل ، اون قدیما یعنی تقریباً سال 77 ، یادمه یه روز با مامان جون رفتیم آرایشگاه و اونجا یه خانومی بود که خیلی از اینکه دخترش تو دانشگاه قبول شده بود خوشحال بود طوری که وقتی ما رسیدیم شروع کرد با خوشحالی از دخترش و از اینکه دانشگاه قبول شده تعریف کردن و ... وقتی به مامان جون نگاه کردم حس کردم مامان چقدر دوست داره جای اون خانومه باشه ( دخترش تو دانشگاه قبول بشه ) . اون روزا تازه دیپلم گرفته بودم و تب داغ کنکور همه جا بود ، منم ...
19 فروردين 1392

اولین کلمه ای که گفتی

.... « خدايا! اگر بايد همين حالا بروم ، لطفاً نام فرشته ام را به من بگوييد . » خداوند شانه ی او را نوازش کرد و پاسخ داد : « نام فرشته ات اهمیتی ندارد . می توانی او را مادر صدابزنی . » خدایا برای همه چیز ، یک عمر سپاسگزارم کیانم چند روزیه که یاد گرفتی بگی ماما .. این یعنی خود ِ زندگی ، خود ِ عشق ، خود ِ خدا... خیلی خوشحالم خیلی ...
14 فروردين 1392

وقتی می گم ...

هر وقت می گم چقدر خوشگل ِ عکس نی نی نازم ... سریع عکس روی دیوارو نشونمون می دی و می گی اِ اِ اِ ... یعنی عکسم ایناهاش ... عاشقتم پسرم   ...
10 فروردين 1392